دختری از جنس بهار
تقویمش پر شده بود و
تنها دو روز
تنها دو روز خط نخورده باقی بود
پریشان شد و آشفته و عصبانی
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد
داد زد و بد وبیراه گفت، خدا سکوت کرد
جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت
خدا سکوت کرد
آسمان و زمین را به هم ریخت
خدا سکوت کرد
به پر و پای فرشته و انسان پیچید
خدا سکوت کرد
کفر گفت و سجاده دور انداخت
خدا سکوت کرد
دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد
خدا سکوتش را شکست و گفت:
عزیزم! اما یک روز دیگر هم رفت
تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی
حالا برو و زندگی کن
می ترسید حرکت کند
می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد
بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه
فایده ایی دارد؟
بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم
آن وقت شروع به دویدن کرد
زندگی را به سر و رویش پاشید
می تواند پا روی خورشید بگذارد
می تواند...
و به آنها که او را نمی شناختند سلام کرد
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد
لذت برد و سرشار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد
امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زیسته بود...!
نظرات شما عزیزان:
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تنها یک روز دیگر باقی است
بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟ با یک روز چه کار می توان کرد؟
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که
هزار سال زیسته است
و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید، اما
زندگی را نوشید و زندگی را بویید
و چنان به وجد آمد
که دید می تواند تا ته دنیا بدود
می تواند بال بزند
او درآن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را
به دست نیاورد
اما...
اما درهمان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید
کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید
و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد
او در همان یک روز زندگی کرد
اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:
Power By:
LoxBlog.Com |